ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش 14

روز منجمد وسرد ؛ ولی روشنی بود که رحمت پس از آن شبی که به نظرش می رسید ، سحر ندارد ، دیده گشود. هوا، روشنایی ، هیاهوی زنده گی وحقیقت زنده گانی ، از بیرون ، ازحاشیهء جنگل ، از فراز درختان کاج وبلوط ، از میدانگاه اردوگاه ، از دهلیز تنگ وتاریک ، از پشت دیوارهای لرزان و از لابه لای درز های پنجره ء بسته به درون اتاقش هجوم آوردند وبه اوازحقیقتی سخن گفتند که حتا نورس ، این کودک شیر خوار آن را می دانست . یعنی  روز دیگری آغاز شده ،  زنده گی ادامه دارد وزنده گی چه سخت شیرین است.

 

  پیر مرد ، فاژه یی کشید وبه یاد آورد که چه شب تاریک وطولانیی را پشت سر گذاشته است . یادش آمد که به خاطر ازدست رفتن دوستش چه قدردر تنهایی گریسته بود. بعد فال حافظ دیده وپس ازمواطات وکسب اجازت ازآن عارف غیب گو، نامه یی به مسجدی نوشته وازوی خواهش کرده بود که آن غزلی را که در جوف نامه می یابد به هر قیمتی که می شود به سنگتراشی بدهد که نقش لوح سنگ مزار پهلوان گردد.

 

 اما پس از آن که به خواب رفته بود ، چه خواب های آشفته یی دیده بود. حبیب چوچه کجا واین جا کجا؟ آه آن بیچاره حالا کجاست ، چه می کند وچه می خورد؟ زنده است ویا مرده ؟ اما عجب افتادنی کرد، خوب شد که شمس الدین وطندارش به عقب او تاخت و از زمین بلندش کرد وگرفتش وآوردش. این شمس الدین هم که پسان ها از خدمت نظامی استعفا کرد، عجب داستان پرداز چیره دستی شده بود. بیچاره چه آدم نازنین وخوش قلبی بود. با تداعی نام شمس الدین، پیر مرد لبخندی زد وروزی را به یاد آورد که همین شمس الدین ، برای گرفتن رخصت به دفتر تولی رفته ودر زده بود. بهادر خان تولیمشر پرسیده بود : کی هستی ؟ شمس الدین در پاسخ گفته بود : " صاحب ! شمس الدین ، ظریف ، صدیقی ، هروی ، مهرجو.." بهادرخان با عصبانیت گفته بود:

" شمس الدین بیاید ولی دیگران منتظر باشند . " آه ، شنیدم که آن انسان فرزانه وفات یافته است ، خداوند او را بیامرزد. ولی راستی آن زن کی بود که دیشب صدای دلنشینش را می شنیدم. همان کسی را که صدایش انعکاس خوش آیندی  در گوش هایم داشت . همان که می گفت ، بیا بیا ! برای تو هم در این بلندی های آبی جای هست. آیا او" زینب " نبود؟ پس کی بود ، سارا بود ؟

 

از جایش بر خاست . بالای میز،  دیوان گشودهء حافظ قرار داشت .شاید ورق دیشب را باد سحر گاهی بر گشتانده بود . هرچه که بود ، در این صفحه حضرت حافظ چنین گفته بود :

 

من که امروزم بهشت نقد حاصل می شود

وعدهء فـــــــردای زاهد را چرا باور کنم ؟

 

 دیوان حافظ را بسته کرد ، بوسید وبالای رف کتاب ها گذاشت؛ ولی با خود گفت ، خدایا حافظ دیشب چه می گفت وامروز چه می گوید ؟ دیشب از بی ارزشی ، پوچی وبیهوده گی این دنیای دون گلایه ها داشت ، دیروزاین دنیا را ویرانه می خواند وبه هیچ می گرفت ؛ ولی امروز زنده گی را می ستاید ، به آن باور دارد واز من می خواهد که از آن لذت ببرم. خوب دیگر، تصادفی نیست که او را در صف اولیا قرار داده اند ومردم تا وضو نگیرند ، دیوانش را نمی گشایند. پس درودی ورحمتی به روح پاک آن بزرگمرد شعر وعرفان نثار کرد وبه زاغهء تنگ وتاریکش نگریست :

 

 اتاق، پس از رفتن مهمانان، بی شباهت به زباله دانی نبود. این جا دیگ وکرایی آغشته به روغن ، آن جا پیاله ها وبشقاب ها وقاشق های کثیف ونا شسته ، آن طرف ترلباس های چرکین واین طرف تر مقداری از کاغذ ها و روزنامه ها ی نا گشوده یی که داوود اول صبح از دفتر سوسیال تحویل گرفته ، آن هارا دراتاق انداخته ورفته بود. دربالای میز خاکستر دانی سگرت نیز لبالب از سگرت های نیم سوخته ،  ودر زیرمیز وکنج اتاق بوتل ها وقطی های خالی کوکا کولا وفانتا ودسته گلی که پژمرده شده و پاکت شیرنیی که نورس نصفش را مکیده و زرورق های آن را در کف اتاق انداخته بود، دیده می شد. پیرمرد آهی کشید و ازخود پرسید،  پس این پروین کجاست؟ کجا رفته وچرا ازجمع وجور کردن اتاق غافل مانده است . مگر همیشه در چنین حالاتی به من کمک نمی کرد؟

خدایا آین همه بی نظمی هست ومرا ببین که از دیشب تا کنون در میان آن ها غنوده وخمی بر ابرو نیاورده ام. نظم ، آری نظم، اگر نظم نباشد دنیا دگرگون می شود.خانهء عسکری آباد که اگر هیچ چیزی به درد بخور دیگری به آدم نمی آموزد، دست کم،نظم ونسق وترتیب وتنظیم وانظباط ودسپلین را به سرنوشت ثانوی آدم مبدل می سازد.

 

رحمت ، پیش ازآن که نظمی به اتاقش ببخشد،  ریشش را تراشید . سرو صورتش را دردستشویی اتاق شست وصفا داد وبه همان آیینه یی که قاب سیمینی داشت واز میخی آویزان بود، به صورتش دقیق شد: خطوط چهره اش ، اکنون به صورت مشهودی ، پس از شنیدن آن خبر غم انگیز، قابل تفکیک شده بودند؛ ولی هنوز چین های زیر چشمان بر جسته گی نمایانی نداشتند ومدت ها لازم بود تا با خطوط صورتش گره بخورند. اما این شیار های روی صورت چه قدرعمیق شده بودند. آری همین ها بودند که با گذشت زمان و چشیدن سرد وگرم روزگار ، درشت تر، بر جسته تر وعریان تر می شدندو از پیری وکهن سالی صاحبش خبر می دادند. پس رحمت بی خود نبود که خویشتن را پیر مرد می نامید.

 

  با نوشیدن گیلاس شیرداغ ، احساس لذت کرد. پنجره را گشود وبرآسمان نظر افگند. آسمان همچنان ابری وغضب الود بود. ابرها پایین آمده بودند، آن قدر پایین که به تاج جنگل می خوردند وآدم ها بی سَر به نظر می رسیدند. در محوطهء بیرونی خموشی بود. صدای هیچ کسی شنیده نمی شد. عبوس ودلگیر شد ، آهی کشید وبا خود گفت شاید پروین مریض شده باشد. شاید هم با نورس به نزد داکتر اردوگاه رفته باشد ویا شاید هم به شهر. اما تو تا چه وقت نشسته ای ومنتظری تا پروین بیاید و اتاقت را سرو سامان ببخشد ؟

 

  ازفکرشستن ظروف چرب وگیلاسی که داغ لب سرین اولگا را داشت ، کراهت خاطری پیدا کرد. حقیقت این بود که او هیچ گاه ظرف های چرب و چتل را نه شسته بود؛ ولی حالا که عزم را جزم نموده بود ، آن ها را با دقت خاصی شست ودر قفسهء ظروف نهاد. لباس های چرک را در کیسه یی انداخت ودر گوشه یی نهاد تا برای شستن شان در ماشین رخت شویی عمومی نوبت بگیرد. بسترش را که مرتب می نمود ، متوجه شد که روی جایی ها یش چه قدر کهنه وفرسوده شده اند. اما چه چاره بود ؟ زاغه نشینان آن اردوگاه با همین شال های کهنه وروجایی های پاره وپوره ، می ساختند. پیر مرد باردیگر آهی کشید وبا خود گفت ، آیا نمی توان بدون این ملافه های پاره پاره به خواب رفت؟ مسلماً که می توان. پس بهتر نیست که آن ها را به دور اندازی ؟ آخر پایت را که دراز می کنی ، جَر می خورد ، دستت راکه شور می دهی به سوراخی فرو می رود وافکارت را بر هم می زند. اما صبر کن ، آن ها را بیرون نینداز، در گوشه یی بگذار. شاید پس از شستشو به درد صافی کردن بخورند. مثلاً این تکه اش را می توان بالای آن چوب بست وسقف اتاق وکنج های آن را که درآن عنکبوت درشتی تار تنیده است ، پاک نمود...

 

  رحمت پس از گرد گیری دیوارها وسقف وشستن شیشه های پنجره ، کف اتاقش را نیز جاروب نمود. کاغذ ها را با حوصله ودقت کافیی قات کرد ودر گوشهء همان رفی که دیوان حافظ ومانیفست قرار داشتند، نهاد. برای گل پژمرده مرتبانی پیدا کرد، برگ ها ی مردهء آن را کند ودستهء گل را زیر آب گرفت وپس از لختی 

آب هایش را افشاند ودر مرتبان نهاد وبه نظرش رسید که اینک آن گل های لطیف وزیبا بار دیگر زنده شده وبه روی او لبخند می زنند.با زنده شدن دسته گل ،  لبخندی از روی رضائیت در گوشهء لبش پیدا شد.  پیالهء چایی برایش ریخت. وبه سراغ نامه های ناگشوده رفت.

 

 نامه یی از وکیلش آمده بود که بنابر خواهش واصرار وابرام او ، برایش دو هفته بعد وقت ملاقات تعیین کرده بود. نامهء دیگر ازدوستی بود که دعای خیری نموده وگله داشت که چرا به نامهء قبلی اش جواب نگفته است. درحالی که رحمت پاسخ آن نامه را در همان روزی که پهلوان عارف را به خاک می سپاریدند ، نوشته ودر صندوق پستی انداخته بود. آخرین نامه از برادرش عثمان بود که از پشاور رسیده بود. در نامهء عثمان که نه تنها برادر ، بل همنفس ، همراز ونزدیکترین دوستش هم بود بعد از سلام وتعارف چنین آمده بود :

 

  " ... از دوزخ پشاور پرسیده بودی ، نمی دانم از کجا آغاز کنم؟ از تازیانهء خورشید ، همان کورهء سوزان وتفتانی که به زودی از راه می رسد ودرآن روز ها بریان می شوند وگرمای دوزخ در مقایسه با آن به هوای خنک بهشت می ماند؟ از دانه ها ، آبله ها ، تاول ها وسوخت وخارش تن وبدن که از همین حالا آهسته آهسته شروع شده وهشت ماه تمام خواب وخوراک را از آدم سلب می کند. یا از دل وجگر ومعده که هی می سوزد ومی سوزد وتمامی ندارد؟ تو بگو از کجا شروع کنم؟ ازانبوه  بینوایان وبی پناهانی که دیده ها وچهره های شان از سیلی روزگار جفاکیش خونین است وقامت شان در زیربار تحقیر واهانت این دال خورهای بی همه چیز، خم گشته است؟ آیا از تبعیض ، تعصب ونفرتی که دراین جا نسبت به افغان ها روا می دارند ، برایت بنویسم ویا از فقر بیکرانی که گلوی هر هموطن مهاجرت را در چنگال بی رحم خود می فشارد؟ یا از مجبوریت زنان ودختران معصوم مان که برقع از رخ می گیرند ودست به دست چودری ها وشیوخ ثروتمند عرب داده وبرای تهیهء یک لقمه نان تن شان را می فروشند. آیا در بارهء ترور ها وآدم کشی هایی که در این جا رخ می دهد چیزی شنیده ای ؟ آیا خبر داری که چگونه این ترورها وقصابی ها را همان بنیاد گرا های جاهل وجنایتکار بر ضد عناصر روشنفکر ودگراندیش سازماندهی می کنند؟ آه چه بنویسم ، وچگونه از بیکاری ، بلا تکلیفی وسردرگمی بی انتهای خود ومهاجرین عذاب کشیدهء این جا برایت سخن بزنم تا تصویر کاملی از این دوزخ ارائه کرده باشم.

 

  یادت می آید که بالزاک درداستان "دختر زرین چشم" خویش چگونه دوزخ پاریس را توصیف کرده بود؟ اگر یادت رفته باشد اینک به یادت می اندازم . بالزاک نوشته بود : " قلمم از توصیف وتوضیح رنگ دوزخی قیافه های مردم پاریس عاجز است. زیرا که پاریس دوزخی است، در آن همه چیز دود می کند، می سوزد ، می جوشد ، شعله می کشد ، بخار می شود، خاموش می گردد و دوباره مشتعل می شود، می سوزد وخاکستر می شود.."

 

 اما به نظرم می رسد که اگر بالزاک با آفرینش هفت طبقهء دوزخی پاریس خواسته بود ، بدیلی برای اثر مشهور " دوزخ ، برزخ وبهشت " دانته بیافریند، اینک اگر در روزگار ما زنده می بود ودر پشاور زنده گی می کرد ، به طور حتم از هفتاد طبقهء جهنم پشاور می نوشت وچنان شهکاری می آفرید که نه تنها دوزخ شاعر فلورانسی ، بل دوزخ جهان سرمدی نیز در برابرآن بهشتی بیش نمی بود.

 

برادر ارجمندم ، می دانم که تو نیز در دوزخ دیگری زنده گی می کنی . اگر در این جا انسان درغم نان است ، در آن جا که شما به سر می برید، روح انسان اسیر است. ؛ ولی با شناختی که از تو دارم ، یقین کامل دارم که می توانی خانهء روحت را با وصف تمام این نا هنجاری ها حتادرهمان دوزخ اروپا ، پی نهی وبه آرامشی که روحت بدان نیاز دارد دست یابی .

 

  خبر بدی که اینک با ترس ولرز برایت می نویسم ، این است که " فوزیه جان " دختر عمهء مان را ، طالبان بد سرشت ، به جرم آن که در یک مکتب خصوصی دختران درس می داد ، آن قدر با کیبل زده اند که استخوان های کمرش شکسته است وترس آن می رفت که نه تنها شش ها به شدت آسیب دیده باشند، بل بیخی وبرای همیشه فلج گردد، یا زنده گی را پدرود گوید. وانگهی همان طوری که می دانی در کابل نه دوا است ونه درمان والبته که جنس زن هم که محکوم است وکسی به آسانی وارزانی او را در بیمارستان نمی پذیرد. پس مجبور شدم که اولاً ریش بگذارم تا ویزهء دخول را به زادگاهم دریافت کنم.بعد به کابل بروم واو رابه اینجا آورده در شفاخانه بستربسازم. راستش را اگربخواهی، باید برایت بنویسم که اگرریشم اندکی دیرتر ، رویم را سیاه می کرد، دیگر فوزیه از دست رفته بود. مطلبی را که می خواستم برایت بگویم ، این است که تداوی در این جا قیمت است ، اما با آن هم از هندو ومسلمان قرض کرده ام تا او بهبود بیابد . خواهی گفت که شوهرش چه شد؟ شوهرش کجاست؟ عرض کنم که شوهرش گم ونیست شده ؛ ولی شنیده ام که که در شهر بشکیک قزاقستان زنده گی می کند. دم ودستگاهی دارد ومعشوقه هایی و بروبیایی .تف ! بی غیرت !

 

 اما تو چی ؟ آیا تو آهی در بساط داری که با ناله سودا کنی ؟ آه ببخش که علی الرغم میلم هر موقعی که برایت می نویسم ، خبر خوشی ندارم. این موضوع را به خاطر آن نوشتم که اگر روزی باد به گوشت برساند ، مرا موأخذه نفرمایی. در مورد باد ها تو درست نوشته ای که دراین سال های حرام ، باد ها نیز یاغی شده اند وچاپارخانه ها نیز شقی. زیرا که نه از باد ها خبر خوشی به گوش می رسد ونه از نامه ها وپیام هایی که از داگ خانه ها وچاپارخانه ها برای آدم می رسد. ولی قول می دهم همین که فوزیه شفا یافت ، خبر خوشی برایت بنویسم. خبر شفا یافتنش را. راستی پروسهء پناهنده گیت به کجا رسید؟ بیا لالا ، جوانی کن واگر باد ها چنین نامرد شده اند ، تو مهربانی کن ومژده یی بنویس و شادمانم کن. تا یادم نرفته است باید برایت بنوسم که چند جلد کتابی را که خواسته بودی ، برایت خریدم وپست کردم . مجموعهء اشعار شاملو را یافتم ولی بوف کور هدایت دراین جا پیدا نمی شود. آه ، می خواستم از تو بپرسم که بوف کور را چه می کنی ؟ مگر همین حالا سایه های هول ترا تعقیب نمی کند؟

روی همه را از طرفم ببوس. هم روی داوود را ، هم از حشمت وپروین را وهم روی فرشتهء کوچکت نورس را.آری،  همه را از طرف این اولاد غریب بوسه باران کن..." 

 


 

 خواندن نامهء پراحساس ورقت بر انگیز عثمان ، پیر مرد را به هیجان آورد و آشفته وپریشانش ساخت. او می دانست که در روزگار بسیار دوری عثمان ، فوزیه را دوست می داشت ؛ ولی همان طوری که زنده گی با رحمت جفا کرده بود با عثمان نیز مدارایی نداشت. فوزیه را به مانند سیمین به مرد دیگری شوهر داده بودند وعثمان ناگزیر شده بود که پس از سال ها تردید وتردد، مثل پهلوان عارف همسری برگزیند. ولی اکنون که فوزیه مریض بود ، تا عثمان وی را صحیح وسالم نمی دید ، آرام نمی نشست .

 

  نامهء عثمان را باردیگر خواند وبا خود گفت : پول ! او ازمنِ بی بضاعت تقاضای پول نموده ، اگر بدهم وبفرستم جواب داوود را چه بدهم؟ واگر نفرستم آیا عثمان خواهد پذیرفت که پول ندارم ؟ آیا فکر نخواهد کرد که پول را بیشتر از وی دوست دارم ؟ مگر همین عثمان نبود که در یکی از نامه هایش در بارهء سلطنت وقدرت پول حرف زده بود ومحاکمهء " پل آکرمان " برتولت برشت را مثال زده بود؟ به راستی که این پول چه قدرعزیز است.زیرا که حلال مشکلات است ودوای دردها وغم ها. کاش عثمان درین باره مطلبی نمی نوشت وتقاضایی نمی کرد. کاش این یک مشت پول در آن بکس وجود نمی داشت ، تا با خیال راحت ووجدان آسوده ، نامه اش را پاسخ می داد وخللی بر دوستی وبرادری شان وارد نمی شد. اما حالا چه بگوید وچه بنویسد؟

 

  مسأله های مختلفی متناسب با اثرات شان در ذهن وروح او اثر می گذاشتند، جان می گرفتند ووجدان بیدارولی تبدار اورا در مبارزه با کار شاقه یی که انجام می داد ، اذیت می کردند. درونش منقلب شده ونفسش به سختی بالا وپایین می رفت. گیج ومنگ وحیران وسرگردان به سوی نامه می نگریست و نمی دانست که چه تصمیمی بگیرد وچه کاری انجام دهد. اما تمام این دگرگونی ها ی شگرف ذهنی لحظه یی دوام نکرد.عثمان پیروز شده بود واو اینک با سرفرازی تمام ، پول،  این زن هرجایی را که هر روز از دستی به دستی می گشت ، ازخود رانده وبرادرش را باز یافته بود.

 

 بکس دستی را به طرف خود کشید ، مدتی گذشت تا رمز قفل آن را به خاطر آورد ودرش را بگشاید. دستهء پول ها را گرفت وشمرد. دو هزار وهشتصد وده روپیهء آن سرزمین بود. حاصل کار داوود قانع وصبور ونتیجهء امساک خودش. ده برگ آن را که مبلغی در حدود پنجصد دالر می شد، جداکرد ودر جیب خود نهاد. سپس بکس را بسته کرد وبرجایش نهاد وبا قدم های محکمی زاغه اش را ترک گفت .

 

 شخصی به نام " امیر جان " که در مسافت دوری از اردوگاه زنده گی می کرد، پول ها را گرفت و نمبر حواله را داد. امیر جان گفت ، برادرت فردا ساعت ده صبح در" ارباب رود " پشاور در آدرسی که برایت نوشته ام ، مراجعه کند. نمبر حواله را بدهد و مبلغ پنجصد دالر را تسلیم شود. امیر جان آدم خوش قولی بود، حرفش حرف بود وهرگز زیر قول خود نزده بود. اگرچه کمیشن زیادی می گرفت ؛ ولی باز هم غنیمتی بود؛ زیرا کار ده نفر را انجام می داد وگره های بسیاری را می گشود.

 

  از خانهء قیمتی ومجلل او که بیرون شد، به پشاور تلفون کرد، نمبر حواله را به عثمان گفت وخیالش راحت گردید. در موتر سرویس که نشست با خود اندیشید که گهگاهی چه بند ها وگره هایی در زنده گی آدم پیدا می شوند که گشودن آن ها به تنهایی سخت ودشوار وحتا ناممکن می شود ؛ ولی اگر انسان دوستی ویا همنفسی داشته باشد ، این گره گشایی ها چه قدر ساده وآسان خواهد شد.

 

 به اردوگاه که باز گشت ، عصر روز بود. سر راست به اتاق دخترش رفت تا شرح حال باز گوید واورا از پریشانی در آورد. نورس با دیدنش ، دوید وخویشتن را در آغوشش انداخت وملامت کنان پرسید:

 

 - بابه ژان ، بابه ژان ، کوژا لفتی ؟

رحمت با همان زبان پاسخ داد : - بُو لفته بودم .. بُو.  بُو..

 

 البته معلوم بود که نورس کاری به این که دوستش کجا رفته بود، نداشت. شادمان بود که باز گشته وهمین اکنون دست در جیب می کند وحد اقل شیرنیی ، ساجقی، کلچه یی به او می دهد. اما چون دوست پیرش مصروف سخن گفتن با مادرش بود، بنابرآن بدون هیچ گونه شرم وآزرمی دست های کوچک ولطیفش را در قعر جیب های بزرگ او فرو برد وتمام محتویات آن را آهسته آهسته بیرون ریخت :

 

 غنچهء کلید ها، سکه های خرد وبزرگ پول، قلم خودکار، ساعت جیبی ، تکت های باطل شده یا باطل ناشدهء سرویس، کارت تلفون، بستهء دستمال کاغذی، پاکت سگرت، سگرت لایتر، تختهء کوچک ساجق ، چندتا شیرینی وقرص های آسپرین بایر. عجب گنجی بود که هر قدر بیرون می آورد خلاصی نداشت. بلی ، باید برای اغفال پیرمرد، بوسهء کوچکی داد وگریخت ودر گوشهء دیگر اتاق با این گنج باد آورده مشغول شد.

 

  رحمت پیالهء چای سبزی را که پروین برایش ریخته بود، سر کشید وبه پرسش های پایان ناپذیر او در مورد مریضی فوزیه دختر عمه اش وگرفتاری های کاکا عثمان وحال واحوال پریشان پشاوریان ، بدون حضور ذهن پاسخ می گفت. ذهن پیر مرد در آن لحظه متوجه این دخترک خردسالی که چند روز بعد پا به سه ساله گی می گذاشت واز همین حالا می دانست که زنده گی یعنی زیرکی ، هوشمندی و رندی وچالاکی است ، به شدت مصروف بود.

 

 نورس که در طرفة العینی کاررابا اشیای دیگر یک طرفه کرده بود، اینک فرصت یافته بود که به سراغ ساعت جیبی بابا که زنجیر درازی داشت و سخت وسوسه برانگیز بود، برود  واز حکمت های درون آن شی نفیس ، سر درآورد. اما چون هرچه کرد نتوانست  پوش نقره یین وخوش نقش آن صندوقچهء جادویی را باز کند وبداند که در درون آن چه کسی نشسته که چنین آه وناله می کند ، ناگزیربار دیگر به آغوش پدر کلان جست زد واز وی خواست تا دروازهء آن صندوقچهء اسراررا بگشاید. اگرچه آن ساعت جیبی قدیمی ونفیس یادگار میرزا عبدالله بود ورحمت آن را بسیار دوست می داشت و بارها داوود را به خاطراین که با آن بازی کرده بود ، سرزنش وگوشمالی داده بود ؛ ولی حالا در برابر خواهش نورس چگونه می توانست مقاومت کند ودَر آن را نگشاید.

 

 دکمهء سرپوش ساعت را که فشرد، فنرسرپوش از قید رها شد ، سرپوش خوش نقش وزیبا بالا پرید واز این که درآن جا کسی ننشسته بود، نورس را در حیرت فرو برد. رحمت عقربه های ساعت را پس وپیش کرد وناگهان نغمهء دلنشینی از آن برخاست که نورس را هم افسون کرد وهم ترساند . اما مثل این که نورس این قدرت وشوکت را دروجود آن شئی کوچک وظریف نمی دید. زیرا چشمان او به انگشتان پدر کلانش خیره مانده بود وتصورکرده بود که هرچه هست ، هر سحر وجادویی که هست در همین انگشتان کلفت ، دراز وزورمند بابه کلان نهفته است. آه که هیچ انگشت دیگر، نه انگشتان پدرش ونه انگشتان ماما ومادرش قادر نیستند که این دریچه را بگشایند وچنین عیشی را برایش فراهم آورند. بلی ، همین انگشتان  است که معجزه های فراوانی ازآن سر می زند. بلی همین آدم است که باید دوستش داشت. ..لایترش را نگاه کن که چطور با یک فشار همین انگشتان دبل ، شعله می کشد. قلم خود کارش را ببین که چطور به یک اشاره ، زبانش را بیرون می کند ومن می توانم هرجا را که دلم خواست خط خط کنم. جیب های کلان وگشادش را بنگر که هر وقت دستت را به آن فروکنی ، چیزی برای بیرون آوردن وبازی کردن ، پیدا می کنی. ..

 

 بلی بلی ، همین آدم است که هر وقت به خانهء ما می آید ، هیچ کس نمی تواند نگاه چپی بر من بیفگند . هرچه دلم خواست انجام می دهم. هرچه را که دلم خواست می شکنم. وحتا اگر بخواهم به رویش سیلی می زنم ویا عینک هایش را می شکنم. سگرت هایش را توته می کنم . خیر است که چندان قوارهء مقبولی ندارد، یا دهنش کم دندان است و یا گهگاهی که ریشش را نمی تراشد و مرا می بوسد ؛ گونه ام را می خراشد . ولی هر وقتی که مرا در بغل فشار می دهد وصورتم را غرق بوسه می کند ، احساس می کنم که در این دنیا همبازی ودوست خوبی مانند او پیدا نمی شود.

 

 ولی اگر نورس به خاطر همین حرف ها پیر مرد را دوست می داشت ودوستی او بر مبنای ضرورت واحتیاج بنا یافته بود، در عوض دوستی رحمت با او بی ریا واز روی صدق وصفا بود. اگرچه رحمت می دانست که اگر دنیا به کام نورس باشد ، نیم نگاهی نیز براو نمی افگند ؛ ولی این را هم می دانست که اگر غمی بر دل کوچکش بنشیند وکسی اذیتش کند، به همین آغوش پناه می برد واستمداد می جوید و اگرچه پیرمرد ظاهراً به روی خود نمی آورد که به نورس احتیاج دارد؛ ولی واقعیت این بود که با در آغوش گرفتن وبوسه زدن بر روی قشنگش ، غم تنهایی ، بی وطنی وبی هم نفسی را فراموش می کرد، چنان که نورس نیز در آغوش او ازکسی نمی ترسید و فراموش می کرد که چه شیطنتی کرده وچه دسته گلی  به آب داده است . این دو همان طوری که در بسا مورد ها با هم کنار می آمدند وبه یکدیگر تمکین می کردند، گهگاهی اختلافاتی نیز پیدا می کردند. نورس بی جهت فکر می کرد که پدر کلانش آدم بی غش وساده وصادقی است. وپیر مرد نیز نباید آن قدر خوش  قلب می بود که به دغل بازی ها وفریب کاری های نواسه اش پی نبرد ونداند که نورس در فریب کاری دست اورا نیز از پشت بسته می کند. لج بازی ها ی نورس همیشه مایهء اختلافات آن ها بود وکج روی ها ، غایب شدن های بی دلیل وحرف نشنوی های پیر مرد نیز سبب قهر ها وعصبا نیت های نورس. اما هرچه بود، آن دو سر وتهء یک کرباس بودند وبه درجات مختلفی ریا کار وفریب کار. مثلاً:

 

  نورس ، ساق پا یا بازوی برهنه اش را می خارید ، پیشانیش را ترش می کرد ، لب می چید ،لبانش را غنچه می کرد ، از فرط درد ابرو درهم می کشید، اشک از چشمانش مانند مروارید جاری می شد و در همین حالت می گفت : " بابه ژان ، پَسه ، پَسه ... " وهمین که پیر مرد را در جستجوی پشه با حالت مضطرب ، پریشان وخشمگین می یافت ، ناگهان می گریخت ، بق بق می خندید ومی گفت : " بابه ژان ، پسَه نیس ، دلوغ دلوغ ... " البته  در چنین مواقعی پیر مرد بر روی خود نمی آورد که فریب خورده است، فقط صبر می کرد وپس از چند لحظه یی با ترس وهول فراوانی می گفت : " اونه ، اونه ، پشه آمد، چه شد ، اونه در پیشانی نورس نشست..." وچون طفلک پیشانی اش را می خارید وچیزی نمی یافت ، پیر مرد نیز به قهقهه می خندید وبا خود می گفت : " چیزی که عوض دارد ، گله ندارد ."

 

 آندو را اگر راحت می گذاشتند ، از چشم پتکان گرفته تا چهار غوک کردن ورقصیدن واز توپ بازی گرفته تا موتررانی وگدی بازی وهزار ویک بازی دیگر دریغ نمی کردند. مثلاً نورس می گفت: " بابه ژان بابه ژان اسپ سو ! " بابه اسپ می شد ، مانند اسب راه می رفت ، میل می کشید، شیهه می زد ونورس در کمرش می نشست . از گوش هایش می گرفت ، بر گرده اش می کوبید ومی گفت : " چو ، چو !.. " ، پیر مرد خمیده خمیده به راه می افتاد و لذت می برد. یا هنگامی که نورس از این کار خسته می شد وبه او می گفت ومی فهمانید که رسم گاو را بکشد ، پیر مرد قلمی وکاغذی پیدا می کرد وچنان گاو چاق وچله یی  رسم می کرد که صورتش به کاکا کــَـل نورس می مانست وچشمانش به چشمان قیچ کاکا بَــّــبَــو خیالی اش. نورس که آن رسم های عجیب وغریب را می دید ، لحظه یی کاغذ را به دست می گرفت ، کاغذ را سر چپه می کرد ، سر راسته می کرد ، از بالا بدان نگاه می کرد، از پایین به آن می نگریست وچون آن گاوی را که در چمن زار های نزدیک اردوگاه دیده بود ، در آن نمی یافت ، کاغذ را پاره می کرد، لج می نمود وگریه سر می داد؛ ولی پس از لختی دوباره شادمان می شد ومی گفت : " بس ، بس ، لسَم نکس . بدویم ، بدویم .. "  پس هردو از این طرف اتاق کوچک به آن طرف آن می دویدند. بعد که خسته می شدند،نورس می گفت ومی فهماند که برقصند ومی رقصیدند ویا خیز بزنند وخیز می زدند ، یاملاق بزنندو ملاق می زدند. آنان چنان مصروف می بودند که اگر کسی رحمت رادر آن لحظه می دید وغافلگیر می کرد، به این فکر می افتاد که عقلش را از دست داده و کارش به جنون کشیده است.

 

  اما رحمت نمی توانست قهر، خشم وگریهء نورس را ببیند وتحمل کند. هم ناز وهم بهانه وهم خشم وهم خندهء او را به جان می خرید وحاضر نبود یک سر مو از سرش کم شود. به همین خاطر بود که پروین بار ها با لحن گلایه آمیزی به او گفته بود که نورس را نازدانه وخود خواه بار می آورد؛ اما با این وصف نورس شمع پرفروغ آن شبستان بود و از انوار روشن وگرم روح پاکیزه اش همه به یک سان متمتع می گردیدند.

 

 سرانجام محیط کوچک وتنگ اتاق پروین برایش خفقان آور شد. برخاست و به دخترش گفت ، به سراغ داکتریاسین می رود. ولی نورس به پاهای او آویخت وازوی خواست تا اورا هم بیرون ببرد. در بیرون چراغهای فروانی روشن بودند وانواری که از آن ها می تابید ، اگرچه در کشتن ظلمات دور دست مؤفق نبودند؛ ولی درجنگ وستیز با تاریکی وسیاهی غلیظ یک شب ابری وبی ستاره که برمیدان اردوگاه می خواست سایه بیفگند، پیروز شده بودند. باد سردی می وزید وپیرمرد را پشیمان می ساخت که چرا دخترک را درچنین هوا وفضایی بیرون آورده است.

 

ولی ، نورس شادمان بود و همین که به پارک مخصوص اطفال رسید ، به طرف گازی که به وسیلهء دو ریسمان ازسه پایهء فلزیی آویزان بود، دوید واز رحمت خواست تا اورا از زمین بلند کند، بالای تختهء کوچک گاز بنشاند وتاب دهد وپیر مرد که چنین دید با خود گفت : عجب گیری افتادم ، حالا تا یک ساعت گاز نخورد، رها کردنی نیست. می ترسم خنک بخورد وسینه بغل شود. همین حالاهم سرفه می کند.پس باید خود را به کوچهء حسن چپ بزنم وبه یک بهانه یی از این جا بروم.

 

 


  اما نورس این طفل دوساله که ره صد ساله می پیمود ، همین که با همان منطق کودکانهء خلاقش ، در رفتار پدر کلان ، علایم فریبی را احساس کرد، بنای گریستن را گذاشت ورحمت را مجبور کرد که اورا بالای گاز بنشاند وتاب بدهد. رحمت چاره یی نداشت ، چنان کرد که نورس می خواست . لحظه یی بالای دراز چوکیی نشست ،  سگرتی آتش زد  وبه تماشای شعف وشادمانی آن کودک که مانند پرسفیدی سبک وزیبا بود، پرداخت . .. آن طرف تر، اندکی دور تر از پارک اطفال ، جوان کـُردی تباری نشسته بود و " سگرتی " دود می کرد. باد، بوی چرس اورا به اطراف پخش می نمود و به مشام پیر مرد ونورس می رسانید. پیرمرد تصمیم گرفت تا نورس را گرفته از آن جا دور شود؛ ولی سایه یی از دور پیدا شد که از همان دور دست ها صدا می کرد: نورس ، نورس !

 

 این، شرما بود که می آمد وچون بوی چرس به مشام او نیز رسیده بود ، به آن جوان نزدیک شد ودر بیخ گوش او حرفی زد. جوان تازه متوجه کودک شد ، لحظه یی چَپ چَپ به او نگریست ؛ ولی حرفی نزد. فقط تفی به زمین انداخت ، به پیرمرد " هلویی " گفت ودور شد. شرما که آمد روی نورس را بوسید ، تابش را تازه کرد وپهلوی پیر مرد نشسته گفت :

 

- ازدهلیز تعمیر " ب " می گذشتم. درآن جا باز، می کردند جنگ.  فرخ لقا ، عبدالخالق کــُردی را یخن گرفت. جمع بودند مردمان. خالق می گوید، دیگر پول ندهم ترا. زنکه می گوید ، ما را نرخ پنجاه روپیه است. یک آنه هم کم نکرد. مردمان زیاد زیاد شده بود. خالق خلاص نتوانست یخن را ازدست آن زن. فرخ لقا محکم قفاق زد برروی خالق. آخر،" نوزاد " کــُردی شد پیدا وبیست وپنج روپیه در روی فرخ لقا بزد وعبدالخالق یخن خلاص کرد. بلی دوست من ، رسوایی  بود. شرم بود ، شرم جناب ، شرم ! 

 

پیرمرد که تازه عرق شرم رااز صورتش ، پاک کرده بود، فرصت نیافت که به شرما جواب دهد. زیرا که شرما را صدا کردند. شرما رفت وپیر مرد با خود گفت :  خوب شد که رفت ورنه چه جوابی به اومی دادم؟ شرم بود یا نبود به این مسأله بعداً می اندیشید. حالاباید نورس را به خانه برد. پیرمرد، همان طوری که با قدم های کوچک نورس راه می رفت، زیر لب می غرید: حالا که همهء دنیا گناهکارند، چه کسی را می توان تنبیه کرد. یا از کسی شرمید؟ مگر  فرخ لقاخودش خود رابه این حال وروز انداخته است ، یا جامعه هم در سقوط او مقصر است؟ آه این شرما را ببین که می شرمد. بگذار روزی از وی بپرسم که آیا در وطنش به چنین زن هایی برنخورده است؟

 

 نورس راکه به پروین سپرد، به اتاقش رفت. اما هنوز آرام وقرار نیافته بود واین مسأله  شرمیدن یا نشرمیدن ، دست ازسرش برنداشته بود که داکتر یاسین پیدا شد وگفت : " بیا که برویم! " ، پیرمرد پرسشی نکرد ونپرسید کجا برویم ؟ او مانند آدم های منگ ویا کسانی که در خواب راه می روند به دنبال او به راه افتاد؛ زیرا ذهنش مصروف بود وهنوز به حرف های شرما می اندیشید : رسوایی بود ، شرم بود، شرم جناب !

 

***

 

  دراتاق جلال که اندکی از سایر اتاق ها بزرگتر بود، عده یی از هموطنانش جمع شده بودند ودر باره ء رویداد آن شامگاه پر از شرم حرف می زدند. چهره ها برافروخته ، پرخاشگر و خشم آلود به نظر می رسیدند. فضای اتاق از دود سگرت آگنده بود. جواد سردسته ومرشد جوانان عزب اردوگاه هنوز هم با ولع فراوان سگرت دود می کرد ودود آن را بدون توجه وبا لاقیدی خاصی به سر وروی ودهن حاجی عبدل پف می کرد. حاجی عبدل فرتوت سرفه می کرد. سرفه های خشک می کرد وبا نگاه ملالت باری به جواد می نگریست. از ترموزها وپیاله های چای و بشقاب های شیرینی ومیوهء خشک که درروی میز های خود ساز کوچک ناخراش وناتراش چیده شده بودند،بر می آمد که مدت طولانیی مهمان جلال خواهند بود.

همین که داکتریاسین ورحمت ، داخل اتاق شدند ونشستند، میزبان شروع به صحبت کرد وگفت :

 

 - برادرهای عزیز، همهء تان خبر دارید که چند لحظه پیش چه واقع شد؟ به همین سبب ما جمع شده ایم تا مشوره کنیم ویک راه حل درستی برای جلوگیری از تکرار این حادثه پیدا کنیم. امروز آن زن فاحشه، برای ما وشما نه آبرو گذاشت ونه عزت. دیگرناموس های ما وشما از اتاق های شان ازشرم بیرون شده نمی توانند. تا چه وقت شولهء خود را بخوریم وپردهء خود را بکنیم. آخر ما وشما افغان هستیم . ننگ وغیرت داریم. همین  چندروز پیش داکتر صاحب به من گفت که حوصله کن. اما چقدر حوصله کنم؟ ببینید کار شان به جایی رسیده است که در پیش روی چشم همهءما وشما وزن وفرزندان ما ، بالای نرخ های خود ، چانه می زنند وجنگ می کنند. والله چه بگویم ، داکتر صاحب را دلش ، شما را هم اختیار تان ، مگر من حوصله کرده نمی توانم .

 

  هنگامی که جلال سخن می گفت ، دیگران ساکت بودند ؛ ولی جواد ورزاق وملا ابراهیم با هر جمله یی که جلال می گفت ، سر های خود را به علامت تایید بالا وپایین می بردند ومی گفتند:" راست می گوید ، راست می گوید!" ویا هر موقعی که از آن دوزن نام گرفته می شد ویااشاره یی به آن ها می گردید، باران ناسزا ودشنام را بر سر آن ها می باریدند. نقش فتنه جویانهءملا ابراهیم اگر بردیگران مشهود نبود ، بر پیرمرد کاملاً معلوم بود وپیر مرد که اورا چند شب پیش درحال مغازله با فرخ لقا مشاهده کرده بود، حیران مانده بود که وی چه منظوری ازاین همه فتنه گری وبر انگیختن احساسات جلال در مقابل آن دو زن دارد؟  اما دیری نپایید که ملا ابراهیم رشتهء سخن را به دست گرفت وچنین گفت :

 

  - جلال راست می گوید. من هم سرخود را بالا کرده نمی توانم . اگر در همان روز اول که بی بی حاجی را آن زن روسپی لت وکوب کرد، کسی پیدا می شد وحقش را می داد، حالااین قدرجرأت پیدا نمی کردند. والله وبالله وثمة الله که اگر من می بودم ، می دیدید که با این زن های روسپی چه می کردم؟ به ذات اقدس ذوالجلال قسم است که گپ را یک طرفه می کردم وملک را روده می گرفت. حیف ، حیف که من نبودم ؛ اما حالا هم هرچه که شده ، شده  ولی دیر نشده است.  باز هم هرچه آقای جلال بگوید وهر اقدامی بکند، من در پهلویش ایستاده می شوم. ..

 

  پس از گفتن این سخنان، ملادستی به ریش بودنه اش کشید، خاموش شد وبه حاضرین نگریست و پیرمردرا به سردرگمی بیشتری فرو برد. زیرا نمی دانست که ملا برای جلال چه نقشه وچه پلانی ترتیب کرده است ؟ آیا او می خواهد که جلال را تشویق به انجام دادن جنایتی نماید ، یا می خواهد که با حادثه یی که خلق خواهد کرد ، وی را به زندان افگنند وسر انجام  ازاین کشور اخراج کنند. یا این که سیاه مار دل افگار به وعده اش وفا نکرده ودر شب بعد نفیسه را به اتاقش نفرستاده بوده است. یا این که بدینوسیله می خواهد رقیبش منوچهر را از سرراهش بردارد واختیار کامل آن زن ها را به دست بگیرد. آری هرچه که بود ، نیم کاسه یی  درزیر کاسهء آن زاهد زهد فروش ، پنهان بود ورحمت نمی دانست که درآن نیم کاسه چی هست؟ پیرمرد چندین بار خواست تا صاف وپوست کنده ، قصه ء آن شب کذایی را برای حاضرین بیان کند وبه ملا بگوید که تا وقتی که تو وامثال تو در این جهان زنده گی می کنند ، دوزخ یکی از ضروریات آن جهان دیگر است. ولی افشای آن راز را مصلحت ندانست وبا خونسردی عجیبی به شنیدن حرف های داکتر یاسین که تازه شروع شده بود ، گوش سپرد:

 

- ملا صاحب ، خودت که گرم وسرد روزگار را بسیار دیده ای وملا امام وپیشنماز هم هستی ، چطور به خودت اجازه می دهی که شر اندازی کنی ؟ از گپ های تو فهمیده می شود که جلال باید همین حالا برخیزد وآن دو زن را با آن جوان ایرانی بکشد. بعد گرفتارشود ، به زندان برود وزنده گی خودش وخانواده اش را برباد کند. این مشوره ها وقسم خوردن های تو چه معنی می دهند ؟ دشمن آدم هم در چنین مواقعی که خون انسان به جوش آمده می باشد ، برای کسی چنین مشوره یی نمی دهد. آخر تو عالِم دین هستی ، وظیفهء تو کاشتن تخم اخوت وبرادری است ، اصلاح دربین مردم است نه پاشیدن تخم نفاق وشقاق. تو یک مراتبه به اطرافت نگاه کن ، ببین که این جوانان بیچاره با چه مشکلاتی ، با چه دربدری ها وبیچاره گی هایی خود را به این جا رسانیده اند. البته که خودت پول دار بودی ولی این ها تمام هست وبود خود وخانواده های خود را فروخته ومصرف کرده اند تا به این جا رسیده اند. این ها می خواهند جواب قبولی بگیرند وخانواده های فقیر خود را به این جا بخواهند. بنابراین من هم برای تو وهم دگروال صاحب جلال می گویم که به کار مردم غرض نگیرید. به ما وشما چی که چه می گویند وچه می کنند وچه نرخی را بالای خود می گذارند. آیا شما

فکر می کنید که مثل آن ها در کمپ ها واردوگاه های دیگر پیدا نمی شود ؟ می شود .  قبل از آمدن آن ها درهمین جا چند تا زن بودند که از ایران آمده بودندو اردوگاه را به عشرت خانه تبدیل کرده بودند. آیا ایرانی ها غیرت نداشتند ؟ شما بگویید آیا چنین زنانی در کابل نیست ، در پشاور نیست ؟ دگروال صاحب چرا با زنده گی این پدر ریش سفید وآن مادر پیچه سفیدت باز ی می کنی ؟ بلی من خیر ترا می خواهم وملا صاحب شماهم از خدا بترسید ومردم را به کارهای ناروا تشویق نکنید..

 

   این سخنان بر مجلس چنان تأثیری افگند که در طول صحبت داکتریاسین هیچ کسی حرفی نزد واخلالی ننمود. نگاه ها متوجه ملا ابراهیم بود. رنگ ملا پریده بود ودانه های تسبیح صدفی اش را به سرعت می گردانید وبه زمین نگاه می کرد. حاجی عبدل که سرفه های پیاپی ، امانش را بریده بود ولعاب دهنش ، محاسن سفیدش را تر کرده بود، سرش را با هر جملهء داکتر یاسین تکان می داد ، خیره خیره به صورت پسرش می نگریست و زیرلب می گفت : " لاست می گه ، لاست می گه .." فرشته، خانم خوب صورت جلال بارها ،  ترموز های تازهء چای را می آورد و پهلوی شوهرش می گذاشت . خاکستر دانی های انباشته از نیم سوخته های سگرت را در پتنوس می انداخت ونگاه شرمناک ودزدیده یی به صورت داکتر یاسین انداخته واتاق را ترک می گفت. پس از سخنان داکتر یاسین این جلال بود که سکوت را شکست و اورا مخاطب ساخته گفت :

- داکتر صاحب ، پس چه کنیم ؟ چه مشوره می دهید؟ آیا هرچه که آن ها انجام بدهند، خاموش بمانیم وهرچه که بگویند ، مانند زهر قورت کنیم؟

 

با شنیدن سخنان جلال ، در صورت ملا ابراهیم نیز خون دوید ، دستی به ریش کوسه اش کشید وگفت :

 

- بلی ، داکتر صاحب ، بگویید چه کنیم؟

 

 داکتر یاسین گفت : ما کدام مکلفیتی نداریم . دراین دیار واین اردوگاه هرکسی مسؤول اعمال وکردار خود است. اگر کسی آرزوی ماجرا جویی داشته باشد، بفرماید و امتحان کند؛ ولی باید پیش از پیش بفهمد که نه کسی را کشته می تواند ونه کسی را بسته. این کشور از خود قانون دارد ، در این جا روسپی گری هم به عنوان یک شغل قانونیت دارد. بلی، دوستان! آن زن ها را به حال خود شان بگذارید و وجود شان را نادیده بگیرید.

 

داکتر یاسین ، روی خودرا به طرف رحمت که تا آن هنگام حتا یک حرفی هم نزده بود، نموده واز وی پرسید: " چرا شما خاموش هستید؟ عقیدهء شما چیست ، چه کنیم ؟ "

 

  رحمت گفت : - والله من حرفی برای گفتن ندارم. آن چه لازم بود شما گفتید. من هم فکر می کنم که کار آن زن ها ازتهدید واخطار ونصیحت گذشته است. امااگر می خواهید ، برای اتمام حجت ، دوسه نفری رابه نزد شان بفرستید تا با آنان صحبت کنند. ولی من زیاد مطمین نیستم که کدام فایده یی داشته باشد.

 

  پیشنهاد رحمت ، مقبول خاطر حاضرین قرار گرفت وفیصله کردند که چون هنوز اول شب است ، بهتراست تا داکتر یاسین وملا ابراهیم وجواد ، به نزد آن زن ها بروند واز آن ها بخواهند که باحیثیت وشرف هموطنان خود باز ی نکنند. اگر چه ملا ابراهیم نمی خواست که درجملهء آن هیئت حسن نیت شامل باشد ؛ ولی به او گفتند که چون تو عالم دین هستی ، با خواندن چند آیه وگفتن چند حدیث ، تأثیر فراوانی بر آنان خواهی گذاشت وممکن با شنیدن سخنانت ،  آب توبه را بالای خود بریزند …

 

***

 

 دروازه را که تک تک کردند، دختر سبزه رو، فربه ونوبالغ فرخ لقا که " دلآرا " نا م داشت ، دروازه را بازکرده  به سوی آنان نگریست . نگاه خود مانی وآشنایی به ملا انداخته واز وی پرسید:

 

- کاکا جان، خیریت است؟مادرم را کار داشتید ؟

 

ملا جوابی نداد وبدون توجه به سوال دختر ، پا درآستانهء دروازه نهاد وداخل اتاق شد. اتفاقاً زن ها تنها بودند و پیدابود که اطفال خرد سال را به اتاق نفیسه برده وخوابانیده اند. نفیسه وفرخ لقا در پشت میزی که بالای آن بوتل ویسکی وغوری پر از کباب مرغ  وچند بشقاب وگیلاس قرار داشت نشسته بودند وبه نظرمی رسید که منتظر کسی هستند.

  

اتاق از بوی کباب ، بوی عطر ارزان قیمت واز بوی مواد خوراکهء فاسدی که در خریطهء پلاستیکی انداخته ودهنش را به صورت ناشیانه یی بسته بودند، لبریز بود. در اتاق مانند سایر اتاق های آن اردوگاه تنگی جا محسوس بود ولی بی بند وباری ، شلخته گی وبی سلیقه گی صاحب اتاق نیزمزید بر علت شده وآن اتاق را به یک زاغهء واقعی شبیه ساخته بود .

 


 


October 15th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب